بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

بنيتا

شيرين كارى ...

داشتم وسائل شام رو اماده ميكردم ،اومدى توى اشپزخونه  مامان دارى چى كار ميكنى ؟ دارم شام اماده ميكنم  و به ظرف ترشى اشاره ميكنى وميگى :مامان اين چيه ؟ ترشى، جيگر  يه قاشق به من بده  براى چى ؟ به ظرف ترشى اشاره ميكنى وميگى مى خوام اينو هم بزنم  نه مامان جان ،نبايد هم بزنى ،ميريزى  اصرار ميكنى ومن هم كه ميخوام شام رو اماده كنم براى اينكه جلوى دست و پا نباشى ،قاشق بهت دادم ومشغول كار خودم شدم ،بعد از چند دقيقه ديدم كه ساكتى واين اصلا خوب نيست يعنى دارى خراب كارى ميكنى  ديدم ،كلم ها رو از ظرف دراوردى و ميريزى توى ليوان اب بعد با قاشق هم ميزنى وميخورى  بنيتا...
29 شهريور 1393

دايى رفت ....

چه زود گذشت .... انگار همين ديروز بود كه دايى اومده بود .خيلى خوش گذشت و خيلى خيلى هم زود تموم شد. ديشب وقتى ديدى چمدونها  روى زمينه  ، سوالهات شروع شد ، اين چيه ؟ براى كيه؟ من هم ميخوام كمك كنم . وبلافاصله وسيله ها بود كه پرت ميكردى تو كيف هر چى ميگفتم بنيتا نكن مامان جان  مامان دارم كمك ميكنم  واخر شب وقتى ديدى كه همه لباس ميپوشن ..... باباجون كجا دارى ميرى ؟ باباجون : ميخوام دايى رو ببرم فرودگاه  ميگى كجا ميخواى برى ؟ و باباجون : دايى ميخواد بره هندوستان   يك زن كردى بستان   و...... زير چشمى نگاه ميكنى و ميخندى  با لباس پو...
27 شهريور 1393

كلبه سحر اميز ....

  يه روز خوب توى كلبه سحر اميز با دايى جون وحلما .... اولين تجربه ات بود .... خيلى از وسائل مناسب سن شما نبود ويكسرى از وسائل هم كه اصلا حاضر نشدى سواربشى .... به هر حال براى اولين بار بد نبود . كلى خوش گذشت    ...
18 شهريور 1393

براى دخترم ....

ان زمان كه مرا پير و از كار افتاده يافتى ... اگر هنگام غذا خوردن لباسهايم را كثيف كردم  و يا نتوانستم لباسهايم را بپوشم ... اگر صحبت هايم تكرارى وخسته كننده است ...      صبور باش و دركم كن  يادت بياور وقتى كوچك بودى مجبور ميشدم روزى چند بار لباسهايت را عوض كنم   وقتى نمى خواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نكن  وقتى بى خبر از پيشرفت ها و دنياى امروزى سوالاتى مى كنم با تمسخر به من ننگر .... وقتى براى اداى كلمات يا مطلبى حافظه ام يارى نمى كند ،فرصت بده وعصبانى نشو .... وقتى پاهايم توان راه رفتن ندارند ،دستانت را به من بده ،همانگونه كه تو اولين قدمهايت رادر كنار ...
18 شهريور 1393

مسافرت ...

جمعه ٣١مرداد ساعت ٨  شب مامان جون زنگ زد وگفت مياى بريم مسافرت ؟ گفتم : نه ،اخه اينجورى كه نميشه ،با بچه ،يهويى ،بدون برنامه ريزى ،من كه نميام . اخه قرار بود همه با هم بريم ولى نتونستيم بليط قطار بگيريم ، خلاصه قرار شد آخر شب مامان جون وخاله جون وحلما همراه دايى جون بيان خونه ما بخوابن وصبح به سمت مشهد حركت كنن. وقتى به بابا گفتم :گفت شما هم حتما بريد ، خلاصه اينكه صبح   اول شهريور ساعت ٩از تهران به سمت مشهد حركت كرديم و ساعت ٣بعد از نصف شب رسيديم . همه چيز توى مسير خوب بود بجز پاى من كه به خاطر زنبورى كه لحظه اخروموقع بيرون اومدن از خونه پام رو نيش زده بوددرد وحشتناكى داشتم . بابا جون هم زحمت كش...
17 شهريور 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد